delbar21

عاشق تنها

شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟خيلي سخته ادم كسي رو نداشته باشه...


دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...


نتونه به هيچكي اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...


نتونه اخرش برسه به يه بن بست ...


تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...


اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه اسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...


خيري از اسمون هم نديده

مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!

 

بهش محل هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...

 

خيلي سخته ادم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...

 

خيلي سخته ادم ندونه كدوم طرفيه؟!

 

خيلي سخته ادم احساس كنه خدا انو از بنده هايش جدا كرده ...

 

خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...

 

پرده ي گناهات انقدر ضخيم شده كه صدات به خدا نمي رسه.... ؟!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت11:36توسط سامان | |

همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد اما هنوز باور ندارم که تنهایم.
همچنان عمر میگذرد ولی هنوز باور ندارم که در این دو روز دنیا دو روز آن پر از غم است .
همچنان زندگی ساز خودش را میزند ولی سرنوشت با آن ساز نمی رقصد.
همچنان در حسرت بهار نشسته ام ، اما نمیدانم که خزانی زیباتر از بهار را پشت سر گذاشته ام .
این دل لحظه به لحظه بهانه هایش را بیشتر میکند اما نمیداند حتی این بهانه ها نیز دیگر به یاری او نمی آید .
همچنان هوای چشمهایم گریان است ، روزها بارانیست و شبها طوفانیست.
همچنان این لحظه های نفسگیر زندگی را میگذرانم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست.
امید من دیروز بود که گذشت ، امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم.
دیروز هر چه بود گذشت ، اما هر چه پیش خواهد آمد دیگر نخواهد گذشت و در دلم باقی خواهد ماند.
همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان خشک میفهمم که پرپرم.
همچنان از آواز بی صدای پرنده در قفس میفهمم که من نیز در قفسی به بزرگی دنیا اسیرم!
همچنان از سکوت سرد شبانه میفهمم که آسمان بی مهتاب است و امشب نیز شب دلگیریست !
کسی نیست که به داد این دل برسد ، هر کسی به داد دل خودش میرسد،به داد و فریاد این دل تنها نمیرسد.
همچنان باید درون خودم فریاد بزنم ، درون خودم اشک بریزم و ناله کنم .
ای خدا تو شاهد روزگار من باش ، و بیا این درد بی درمان مرا درمان کن.
دلم میخواهد شاد باشم ، اما شادی جای دیگری اسیر است.
دلم میخواهد امیدوار باشم ، اما امید من خواب است .
همچنان لحظه های سرد زندگی میگذرد اما هنوز باور ندارم که وجودم از سردی لحظه ها یخ زده است.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت9:20توسط سامان | |

فراموش میکنم گذشته ها را ،روزها و شبها مینشینم در گوشه ای ،تا همه بگویند که تو دیوانه ای.
آری من دیوانه ام ، تنهاتر از یک تنهای بیچاره ام .
فراموش میکنم لحظه های با تو بودن را ، می اندیشم به این روزگار .
روزگاری بود که تو بودی و من نیز در قلب تو بودم ، تو میگفتی مرا دوست داری و من نیز عاشق تو بودم .
روزگاری بود که چشمهایم از غم دلتنگی تو بارانی میشد ، شبهای من با حضور تو مهتابی میشد ، حالا تو نیستی و من غرق دردها شده ام ، باران نمییارد و من مثل کویر شده ام ،مرا رها کردی و رفتی و اینک در این شهر بی محبت غریب شده ام.
تو که میدانستی من ساده ام و فریب را تو را میخورم ، چرا کاری کردی که من حتی معنای دلشکستن را نیز بدانم و از صبح تا شب شعر جدایی بخوانم.
اینک که من اسیر عشق دروغین تو بودم ، با خودم میگویم که ای کاش تو نبودی و گذشته ای نیز نبود ، من تنها بودم و هیچ یادی از تو نبود.
فراموش میکنم  گذشته ها را ،برای خود میخوانم آواز لالایی را ، تا به خوابی روم تا هر زمان که بیدار شدم ، با خودم بگویم که اینها همه یک خواب بود.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت2:34توسط سامان | |

میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم.
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم.
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را .
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ، من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت1:52توسط سامان | |

چه بی صدا رفت
چه آرام و بی ریا رفت
او رفت ، اما از  قلبم هیچگاه نرفت.
روزها رفتند، اما یاد او از خاطره ها نرفتند .
خورشید رفت ، غروب آمد ، اما نام او از دلم نرفت و مهرش همیشه در  کنج دلم ماند.
او هست اما نیست ، او در قلب من است اما در  کنارم نیست.
او رفت ، سهم من از رفتن او قطره های بی گناه اشکهای من بود.
او رفت اما هنوز قصه پا برجاست ، زندگی تمام نشده ، صدایش همیشه برایم آشناست.
او رفت ، اما من هنوز هستم ، او هست ، زیرا من نیمه ی دیگری از او هستم.
ما یکی هستیم ، او رفت اما هنوز به عشق هم زنده هستیم ، او نیست ، اما به عشق هم عاشق هستیم.
دسته گلی از گلهای نرگس چیده ام ، به یادت در طاغچه ی اتاق گذاشته ام ، عطر تو همیشه در اتاقم پیچیده ، یاد تو هنوز از خاطر گلها بیرون نرفته.
آن زمان که تو بودی ، دنیا برایم بهشت بود ، این تقدیر و سرنوشت بود که تو رفتی ، اما هنوز هم دنیا برایم زیباست ، زیرا یاد تو همیشه در دلهاست.
او رفت ،
چه بی صدا رفت ،
چه آرام و بی ریا رفت…

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت1:9توسط سامان | |

کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من
کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی
در این لحظه  به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم
حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند.
ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم،
حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،
مرا  از این حال و هوای پر از غم رها کند.
در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ،
تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی
بیا  در کنارم ،
خیلی بی قرارم،
میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟
سر بگذارم بر روی شانه هایت و…
شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ،
نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم
سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ،
تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم
در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم…

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت19:12توسط سامان | |

چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم .
اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم.
دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام.
آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام.
آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ، آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه همنشین غمها شده ام.
نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست.
نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست.
کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم.
بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد.
حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است.
فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ، این انتظار بی پایان است.
چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای.
مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای .
تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ، پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ، پس چرا مرا تنها گذاشتی.

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت12:11توسط سامان | |

این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست.
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست.
این چه دردیست که بی دواست ، با گریه هایم هم صداست، کسی نیست اینجا ، که آرام کند دلم را.
کسی نیست اینجا که پاک کند اشکهایم را ، بشنود درد دلهایم را.
از غم نمینویسم ، اما دلم پر از غم است ، از اشک نمینویسم اما آن قطره هایی که از چشمانم میریزد نامش اشک است.
من که حرفی نمیزنم ، بغض گلویم را گرفته ، پس بخوان درد دلم را ، دردی که بر روی کاغذ خیس نوشته ام ، تو که با غم بیگانه نیستی ، اگر امروز شادی فردا همنشین غمهایی ، تو که امروز از اشکهای من میخندی فردا خودت اسیر اشکهای چشمهایت خواهی شد.
چرا به بیراهه میروم ، دلم گرفته ، به دنبال آشیانه میروم ، آشیانه من کجاست ، دل من خسته و تنهاست ، کسی میشوند فریاد مرا ، نه عزیزم اینجا سرزمین غمهاست.
بگذار اشک بریزم نگو طاقت دیدن اشکهایم را نداری ، به خدا تو حال مرا نداری، تو جای من نیستی و قلب شکسته در سینه نداری ، این تنها راه آرامش است ،دلم گرفته، به خدا این تنها راه شکستن بغض کهنه است.
نمیدانی چه حالی دارم ، تمام لحظه هایم را با دلی گرفته میگذارنم ،میترسم دیگر معنی لبخند را ندانم…نگو که چرا از اشک مینویسم ، تو که خودت روزی اسیر غم ها بوده ای ، نگو که چرا اینقدر غمگین مینویسم.

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت12:1توسط سامان | |

مدتی بود که دیگر احساس تنهایی نمی کردم ، از تنهایی دور بودم ، درد و دلم را به همدل زندگی ام می گفتم ، هیچ غم و غصه ای در دلم نبود ، اما اینک باید به استقبال تنهایی بروم…
اینک که همدل من باید سفر کند قلبم دوباره همان قلب تنها خواهد شد…
باز دلم ویرانه خواهد شد و باز  تنهایی رفیقم خواهد شد…
باز اشک در چشمانم جاری خواهد شد و باز دلم ویرانه تنها خواهد شد…
باز دلم تیره و تار خواهد شد و باز تنهایی رفیق شب  و روز من خواهد شد…
 اینک که او باید سفر کند آنوقت تمام درد و دل هایم در دلم خواهد ماند…
غم  و غصه ها دوباره به سراغم خواهند آمد…
باید دستهای سرد تنهایی را دوباره بگیرم…
من تحمل این دوری و فاصله را ندارم…
من تحمل آن را ندارم که با تنهایی زندگی کنم…!
اما سرنوشت اینچنین می خواهد…
نفرین به سفر که باز هم با کوله باری از غم و غصه به سراغم آمد…
باید با چند شاخه گل خشک و پرپر شده ، با کوله باری از نا امیدی  ، با چشمهای گریان ، با  گونه ای پریشان ، با قلبی شکسته ، با پاهای خسته در دشت پر از سکوت و  درد و وغصه به استقبال تنهایی بروم…!
می دانم که سوغات تنهایی برای من یک دنیا غم و غصه است…
باید  دوباره دستهای سرد تنهایی را بگیرم و به سوی دشت  تنهایی حرکت کنم… او رفت ، او رفت به سرزمین خوشبختی ها ، سرزمین رویاها…
اما ، اما من باید در همین دشت تنهایی ها بمانم تا بپوسم و آخر سر نیز از تنهایی  و غم و غصه بمیرم…!

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت10:5توسط سامان | |

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!
هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم
هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم
چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هستم
اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است
چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین
ببین  که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!
تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !
چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را
هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ، میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ، ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ، عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک عاشق تنها و شکست خورده است ، در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید این بیچاره چه غم سنگینی در دلش نشسته است!

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت9:48توسط سامان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد